جدول جو
جدول جو

معنی قاسم بیک - جستجوی لغت در جدول جو

قاسم بیک
(سِ بَ / بِ)
از بازماندگان حکمرانان قره مان است. وی پس از فتح قره مان در دورۀ ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی سرکشی کرد، و اسحاق پاشا صدر اعظم سپاهیانی برای سرکوبی او گسیل داشت و او را شکست داد. در دورۀ سلطان بایزیدخان مجدداً دست به آشوب زد و به سال 888 هجری قمری درگذشت و با مرگ او سلسلۀ حکمرانان قره مان انقراض یافت. (از قاموس الاعلام ترکی)
از امرای بایندری ودائی رستم بیک بن مقصود بیک است. رستم بیک پس از شکست بایسنقر و نشستن بر تخت سلطنت قاسم بیک را والی دیاربکر ساخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 438 و ص 469)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سِ دَ رَ)
دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی. در 8هزارگزی شمال خاوری شاهی و 3هزارگزی شوسۀ شاهی به ساری. در دامنه واقع، هوائی معتدل مرطوب دارد. دارای 360 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، برنج، پنبه، کنجد، توتون، ابریشم. شغل مردم زراعت و کارگری در کارخانجات صنایع دستی زنان بافتن پارچۀ ابریشمی و کرباس، راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
مؤسس سلسلۀ بریدشاهیه در دکن هندوستان است. اصل او ترک یا گرجی است. ابتداء وزارت محمودشاه ثانی حاکم دکن را یافت ولی به سال 898 هجری قمری به استقلال حکومت را به دست گرفت و بعد از 12 سال حکمرانی به سال 910 هجری قمری درگذشت. پسر وی امیر برید احمدآباد را نیز از محمودشاه گرفت و پایتخت خود قرار داد و فرزند او به نام برید شاه معروف گردید. هفت تن از فرزندان قاسم برید حکومت یافته اند. (از قاموس الاعلام ترکی). و نیز رجوع به معجم الانساب زامباور شود
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ / بِ)
متخلص به قسمی، خلف عباس بیک، از امیرزادگان افشار است. بسیار عاشق پیشه بوده. گویند معشوقی داشته مسمی به سیمائی، بجهت او تدارک عروسی گرفته در شب زفاف در حضور عروس هوس بوس و کنار کرده سیمائی را عرق حمیت دامن گیرشده خنجر به قصد حیات خود کشیده قاسم بیک در عالم نیاز سینه پیش داشته، سیمائی را غیرت دست داده به همان خنجر مهم او را به انجام رسانیده و خود هم به قصاص رسیده عروسی به عزا مبدل شد. این چند شعر او راست:
باکم از کشته شدن نیست، از آن میترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
قسمی آن صبر و شکیبی که به او مینازی
بنمایم بتو چون یک دوسه منزل برود.
#
خدا بشکوه زبان من آشنا نکند
من و شکایت آن بیوفا خدا نکند
مراست بخت زبونی که بیوفاطلب است
نمیشود که ترا نیز بیوفا نکند.
#
نه بخانه دل قراری نه بکوی یار گیرد
چکنم مگر بمیرم که دلم قرار گیرد.
(از آتشکدۀ آذر با تحشیۀ شهیدی ص 20)
لغت نامه دهخدا